آلما

Monday, May 30, 2005

مرد

موها و سبیل مرد یخ بسته بود. فکر می کنم فقط همین ها از کیسه خواب بیرون بود. یخ های سبیلش را شکستم. یخ ها پودر شد و روی لبش ریخت. سبیل ، سبیل ، سبیل و لبی که پشت سبیل پنهان است. مگر مرد بدون سبیل هم می شود؟ حتماً این احساس به خاطر سبیلهای پدرم در من نهفته شده بود. باید مرد را گرم می کردم. دستم را درون کیسه خوابش بردم و تنش را ماساژ دادم. دستم را پایین تر بردم. گرم بود. صورتش. ضربه های آرام به صورتش زدم. خون.خون. می دانستم که انسان خونگرم است. صورتش را نیشگون گرفتم. پلکش کمی لرزید. انگار که بخواهد گریه کند. شاید می دانست که در حال مردن است. شاید هم در رویا بود. شاید به زن مورد علاقه اش فکر می کرد. گریه می کرد؟ شاید درد می کشید. خون.خون.چاقو را از جیبم بیرون آوردم و به لبهایش که کبود شده بود کشیدم. اگر خون می آمد شاید گرمش می شد یا بدنش به تکاپو واداشته می شد. خون را بر لبش پخش کردم.سر انگشتم را زخمی کردم و در دهانش گذاشتم. من زنده بودم و آن مرد در حال مردن بود. آن مرد. اسمش را نپرسیده بودم. موقع معارفه خودش را معرفی کرده بود ولی من نشنیدم. فکر کرده بودم که او خیلی قوی است. زنش چه طور ما را گم کرد؟ حالا سر آن مرد قوی در بغل من بود و انگشتم در دهانش. هر چه می دیدم خون مالیده شده بر لبش بود. صورتش را واصح می دیدم و دیگر هیچ. هیچ احساسی از لکه خونی که روی کیسه خواب ایجاد کرده بود نداشتم. لبش می لرزید. انگار چیزی می گفت. نمی شنیدم چه می گوید فقط می دانستم که دارد توجیه می کند. دیگر مطمئن شده بودم که رویا می بیند. کاش می توانست آرام باشد، ولی حرکات صورتش حکایت از جدالی آرام ناشدنی داشت.
خوابم می آمد. خیلی دلم می خواست که کنارش دراز بکشم و من هم بخوابم ولی می دانستم که خوابیدن همان و مردن هم همان.قبل از ان خیلی پیش آمده بود که دلم بخواهد بمیرم اما آن لحظه اصلاً نمی خواستم. دهانم را نزدیک صورتش بردم تا نفسم گرمش کند. از فکر احمقانه ام خنده ام گرفت. نمی توانستم بخندم. صورتم سرّ شده بود. اگر باز هم بی حرکت آنجا می ماندم حتماً می مردم. چینهای صورتش را نوازش کردم و لبش را بوسیدم. سرش را از بغلم به زمین گذاشتم و آرام به طرف پایین راه افتادم. هیچ دلیلی برای گریه کردن نداشتم.

Saturday, May 28, 2005

صفت و موصوف

بعضی قراردادها را آنقدر و آنقدر تکرار کرده ایم که جدا دیدن دنیا از آنها ناممکن شده است
اشک چشم مقدس است و عن دماغ کریه

شک

پذیرفته ام که هر چه هست همین است و نه بیشتر. غصه ام که می گیرد انگار از چیز دیگر، جای دیگر یا زمان دیگری است ومی خواهم آنرا با همین چیزهایی که دور و برم است توجیه کنم و بدتر از آن درمان. مسخره نیست؟

Monday, May 23, 2005

باران

همهمهء برگها در درخت
از آسمان اب می آید
و دوش آب یخ
با هر قطره اب برگی جیغ می زند
و همه شهر جیغ برگها می شود
صبح فردا آفتاب می زند
حس خوبی برای برگها
و شبنم و شبنم
از همه جا شبنم می چکد

Friday, May 20, 2005

شب

ساعت ده و نیم شب بود. نور ماشینها چشمانش را می زد. عجیب است. بالاخره باید یکی سوارش می کرد. لبخند محوی لبانش را زا هم باز کرد. بعد از مدتها دوباره به خاطر خودش کنار خیابان ایستاده بود.
بپر بالا-
نمیام-
گنده گوزیا-
راننده گاز داد و رفت. سرش را بالاتر آورد و همه ماشینهایی راکه رد می شدند ورانداز کرد و تا جایی که چشمانش می دید صاحبانشان را.
چه قدر؟-
هیچی-
هیچی؟-
هیچی-
.روی تخت دراز کشید
چرا می خندی دختره؟-
.حرف نزن-
.چشمانش را باز کرد . نگاهش به نگاه مرد افتاد. خودش را عقب کشید.-
.میشه سی تومن.-
...گفتی که
غلط کردی. مفت مفت می خوای؟
یک کاریش می کنیم حالا
گه خوردی
در را که بست زنی از در خانه همسایه بیرون آمد. رویش را برگرداند و از پله ها پایین رفت. قدم زنان به سمت خانه راه افتاد. این بار بدون اینکه پولهایش را بشمارد به درون داروخانه رفت
داروهات رو گذاشتم کنار-
امدم بگم دیگه از امشب دوا نمی خوام -
.به سمت دکه روزنامه فروشی رفت
.چند قطعه یخ خرید. باید تا فردا صبح یک جوری با جنازهء مادر ش سر می کرد. خرما هم خرید و به خانه رفت

Saturday, May 14, 2005

قهر

تا حالا نمی دانستم که قورباغه ها وقتی گریه می کنند از تمام بدنشان اشک می آید. پشتش را به من کرده و می دانم که هیچ کاری از دستم ساخته نیست.همهء حرفهایم ریخته اند روی زمین. قبلا جلدی با زبانش همه واژه هایی را که از دهانم خارج می شد می گرفت و قورت می داد. گوشه حمام خانهء خوبی برایش درست کرده ام.بخار آب را دوست دارد. اب جوش را باز می کردم تا آخر و وقتی حمام را بخار آب می گرفت طاقباز دراز می کشد و نفس نفس می زدو من هم با انگشت کوچکم شکمش را نوازش می کردم. دلم لک زده است که دوباره روی شانهام بنشیند و مسابقه بگذاریم. مسابقه این است که با گذشتن از سرم از این شانه ام به آن شانه ام بپرد و اگر افتاد با پا بگیرمش. خیلی هیجان انگیز است و من همیشه موقع مسابقه خنده ام می گیرد. خنده که چه عرض کنم قهقهه ام می گیرد. مامان دوست نداشت وقتی به حمام می روم بخندم به خاطر همین دیگر اجازه نمی دهد به حمام بروم.یک ماه است که اینجا نیامده ام. او دیگر حرفهای مرا نمی خورد و با تمام تنش گریه می کند.

Tuesday, May 10, 2005

زن و مرد

عاشق هم شدند . ازدواج کردند. تختهایشان را به هم چسباندند . دوشکهایشان را هم به هم دوختند. مرد سرش را به سینهء زن چسباند و گفت بیا تا ابد با هم بمانیم . زن گفت باشه. زن کلاف نخش را در آورد و دور خودشان پیچید. زن چاق شد. مرد گفت من دارم خفه می شم. زن گریه کرد.درون کلاف نخها چرخیدند.پشتشان را به هم کردند. سالها خوابیدند. یک روز که نخها را باز کردند تا طلاق بگیرند دیدند که از پشت به چسبیده اند. لباس پوشیدند . به مجله فروشی رفتند . مرد یک مجله پورنو خرید. زن گریه نکرد. برگشتند. هنوز مرد مجله اش را ورق می زند . زن نخها را کلاف می کند.

Sunday, May 08, 2005

آینه

تصویری جوان و سالم در آینه
دیوانه می خندد
بیش از اینها بر من گذشته
شوری و شکی به دلم
پوست آینه را می کنم

Saturday, May 07, 2005

هر روز

خانم صفه ها
من فکر می کنم زیاد چاق نباشم بین شما جا می شم بشینم
همچین یه جا خالی می شه اونجا رو نیگا می کنه دستشو می گیره دور صندلی انگار مال باباشه
بس نشد این همه زنونه رو نیگا کردی؟ سیر نشدی
بفرمایید شما بشینید من وای میستم
یعنی چی مردونه زنونه؟ یهو بیان مملکت رو بلوک بلوک کنن دیگه
خوب منم عجله دارم وایسا وایساده ها پیاده شن بعد پیاده می شی دیگه
آقای راننده خواستم بلیت رو بدم خدمتتون فکر نکنین وجدان ندارم

Wednesday, May 04, 2005

کلمه ها

پرم از کلمات. اما کلماتی که معنایشان برایم غریب است. کلمات را نمی توانم کنار هم بچینم تا معنایی بسازم . جملات هم وقتی به گوشم می رسند کلمات منفک می شوند و از هم فاصله می گیرند. محکم می شوم.سفت. از آن نوع که به آن می گویند قوی. هیاهویی ندارم. قبلا هم انگار نداشتم. داشتم. در پوسته ای پوشانده بودمش و حرکات پوسته دیده می شد از آن نوع که جنین در شکم مادرش تکان می خورد