آلما

Sunday, February 25, 2007

عاشقانه

خوشبختی را
می ریزی بر سر و رویم
و من خنک می شوم
بر صورتم جاری می شود
و ناتوانم
در حفظ آن

چیزی نمی خواهم

هیچ چیز
تمام توانم را جمع می کنم
تا بگویم
"می خواهم"


و همه
می خندد
"دخترک می خواهد"

پوستم فقط
جمع است و خشک
می شکند با هر تکان
و می ریزد

می خواهم
چشمانم خالی شوند

تا هنگام نگاه
تمام نگاهت را
در جای خالی آنها فرو برم
می خواهم
سرم خالی باشد

و گردنم

لبهایت را در خود حل کند
شیرین و چسبناک
ترس تو
و سعی ات
برای جدا شدن از من

Thursday, February 15, 2007

به عصا نیازی ندارم.

Image and video hosting by TinyPic

Friday, February 09, 2007

دلیری

بالاخره دلیر شدم جرات می کنم از آدمها عکس بگیرم:)
Image and video hosting by TinyPic

Monday, February 05, 2007

دیوانگی

دیشب خیلی عجیب بود .نصفه های شب که البته از دید من که خیلی دیر نیست . تلفن زنگ زد . مهران بود. پرسید که آیا پاوری که برای دستگاهم خریده بود بهم داده یا نه. فهمیدم که خیلی اوضاعش بیریخت بوده که همچین مساله ای که ان قدر ها ریز هم نیست یادش نمانده. و از دیوانه شدن دوستش گفت و گفت که از این به بعد باید در تیمارستان باشد.
و ای وای
فضای آشنا دوباره تکرار شد. نمی دانم یا دیوانه شدن آدمها خیلی اتفاق معمولی است یا هر که دیوانه می شود حداکثر دوست دوست من است.
به هر حال منهدم شدن آدمها در یک لحظه خیلی عجیب است. همان لحظه که تمام توهمات در یک جمله بیرونی می شود. همان لحظه که یکی گفت باید بروم دنبال عشقم و چمدانش را بست تا برود دنبال کسی که اصلا نبود. به هر حال من را هم گرفت و تمام شب خودم را گم کردم . و به شدت به مغزم فشار می آوردم که موقعیتم یادم بیاید. یادم بیاید دوستانم کی هستند. و در کجایم.