آلما

Friday, July 29, 2005

رگها-داستان کوتاه

دیروز انگار اسید در رگهام جریان داشت و شرورانه به شکمم نفوذ می کرد. خارش و دلهره به جانم افتاده بود. تمام دیروز بوی انار تازه و گلپر مشامم را پر کرده بود. بلند می شوم . به طرف کتری که با تیک و تیک خودش مرا صدا می زند می روم. کاش چای بدون دم کردن آماده می شد. امروز انارهای گندیده ای که از زمستان مانده بود را دور ریختم. صدای چرخش کلید توی در به گو شم رسید. کاش سیگار خریده باشد. اگر هم نخریده باشد می فرستمش بخرد. چای خشک هم تمام شده. بو می آید. بو انگار از انار ها نبوده. از دستشویی هم نیست. از همین جاست. از آشپزخانه.
- سلام
- سلام. معرفی می کنم. لیلا خانم
مرتیکه باز دختر آورده.
- سیگار داری؟
- نه
خودم باید بروم بخرم. بروم این دو تا هم تنها باشند. دختره از دیروزیه خیلی آدم حسابی تر است. مرتیکه جرات نمی کند کاری کند. ولی خوشگل نیست. دختر می گوید:« بگذارید چای را من دم کنم.» مهربان هم هست ماشاءالله.
- چایی نداریم. الآن میرم می خرم میام.
رضا در گوشم می گوید:« الکل هم بخر»
- غلط کردی
- حساب می کنم باهات دیگه
- قبلی ها رو حساب کردی مگه؟
- می گم حساب می کنم دروغ که نداریم با همدیگه.
دختره هم انگار متوجه بو شده ولی لبخند از لبش نمی افتد. دلم ضعف می رود. بقالی سر کوچه است ولس برای خریدن الکل تا داروخانه باید راه بروم. می توانم نخرم و بگویم گیرم نیامد. این کار را نمی کنم. بعضی موقع ها هیچ کاری نمی کنم ولی این کار کار من نیست.دیروز هم باید کاری می کردم. حرامزاده ها. دختره گناه داشت. چه خوشگل بود لعنتی. اما من خشکم زده بود. با اینکه لخت جلویم بود تنها احساسی که داشتم ترس بود. تو خودم شاشیده بودم. همیشه دلم می خواست پریود شدن یک دختر را به چشم ببینم . اما دیروز خوب نبود. انگار چون دختره جوان بود آنقدر خونش خوشرنگ بود. رنگ انار بود. انار تازه. تمام دیروز بوی انر تازه و گلپر مشامم را پر کرده بود.بوی انار... به کوچه می پیچم. دختری از کنارم رد می شود. با غرور راه می رود. خوشگل است. خودت را نگیر خانم خوشگل. همین روزها با رضا خانه خودمی.
بوی مرده یکهو به مشامم می رسد. از این دانشکده پزشکی بدم می آید.همه همین بو را می دهند وقت مردن. من، رضا ، و همه دخترهای زشت و خوشگل اش. این طوری که فکر کنی دیگر درگیر هیچ دختری نمی شوی و راحتی. از فکر همه این دختر ها که آدم را به خاطر پولش می خواهند راحتی.مطمئنم رضا یک قران هم برای دختر امروز خرج نکرده ولی دختره آمده. این هم جذبم می کند هم متنفر. الکل خریدن هم خوب است. دلم می خواهد ببینم این دختر مهربان زشت وقتی الکل بخورد چطور می شود. هنوز مهربان می ماند؟ زشت که حتما می ماند. شاید هم نماند.چشمها وقتی مست می شوند خوشگل می شوند. چشمهای او هم خوب بود. اشکال از فکش بود. باید دید.
الکل می خرم. دلم می خواهد بدانم فروشنده هر دفعه چه چیزی می خواهد بپرسد که نمی پرسد. و هر دفعه وقتی قرار است آخر سر بفروشد چرا دست دست می کند.
سیگار پنجم را هم روشن می کنم و توی یک کوچه یک کم الکل سک بالا می روم که گسی اش را خیلی دوست دارم. خیلی وقت بود از الکل احساس گرمی نکرده بودم. دلم هوای سحر را می کند. شش ماهی می شود ازش خبر ندارم. بعید نیست تا حالا شوهر کرده باشد. رگهام گرم شده اند. انگار آب جوش رویشان ریخته باشی. این بار که از جلوی دانشکده پزشکی رد می شوم بوی مرده آزارم نمی دهد. گندی اش لذت بخش است. پلیسی ایستاده. چرا الکل را در نایلون سیاه بهم نداد؟ خیلی می ترسم و سعی می کنم صاف راه بروم. این سعی کردن خودش بدتر راه رفتنم را قاطی می کند. کلید را توی در می کنم و صدای چرخیدنش گوشم را پر می کند و بوی آشغال که جلوی در است بینی ام را پر می کند. رضا و دختره در اتاقند و در بسته است. صدای ناله می آید.

Friday, July 22, 2005

وفا

حتی وقتی چشمانم را می بندم
و رویا می بینم
به تو وفادارم
اما در خواب
معذورم

پاها

حتی در مستی
پاهایم
این ستونهای توخالی ترک خورده
محکم گام برمی دارند

Thursday, July 14, 2005

نزدیک

بیا نزدیک!
نزدیکتر!
نه!
آنقدر که صدایم را بشنوی کافی نیست.
معیار تار ابریشم است.

Tuesday, July 12, 2005

گنجشک و قورباغه

گنجشک سرخورده خواست یک قورباغه شکار کند و برای دوستانش ببرد .
قورباغه پررو خواست یک گنجشک را با یک حرکت زبان اسیر کند .
هنوز هم که هنوز است گنجشک و قورباغه به هم پیچیده اند.

Saturday, July 09, 2005

توهم

انگار هر جا به مانعی بر می خورم یک ردپایی از رییس جمهور(تغییرش) دیده میشه

Saturday, July 02, 2005

اعتقاد

شخصی از نسل قبلی بهم گفت که آنها اگر هم مسلمان نبودند به خیلی چیزها اعتقاد داشتند که به خاطرشان حاضر بودند بمیرند ولی انگار ما به چیزی اعتقاد نداریم و حاضر نیستیم برای چیزی بمیریم
من خیلی چیزها را دوست دارم و حاضرم برایشان بمیرم.که البته در عمل باید ثابت شود و اینجا حالت شعارگونه به خود می گیرد.شاید بهتر باشد بگویم آن آدمها یا چیزها را به این راحتی ها از دست نمی دهم. نه به این معنا که به آن چیزها اعتقاد داشته باشم و بگویم حتما درست است و غلط هم نمی شود . بعضی رفتارها هم به نظرم بهترین قراردادهای بشر برای ادامه زندگی هستند و تا وقتی قراردادهای بهتری را برای جایگزینی ندیده ام از آن قراردادها پیروی می کنم مثل دروغ نگفتن و دزدی نکردن. که می دانم به این سادگی ها نیست . خیلی قراردادها بوده که زمانی مفید بوده و الآن صرفاً دست و پا گیر است اما به ارث رسیده اند و برای بیشتر قراردادها هم حکم کلی نمی توان صادر کرد اما به هر حال روی آب که نمی توان خانه ساخت. بعضی از آنها را می پذیریم.