آلما

Tuesday, January 22, 2008

وقتی

وقتی با تمام وجود برایت نوشتم "آشغتم"
و تو غلط دیکته ام را گرفتی!

Wednesday, January 16, 2008

ول

جناب آنیناموس
از احوال من جویا شده بودی.
باید بگویم که بدم
خیلی بدم
نمی دانم احساسی که دارم احساس رهایی است
یا وِلی
اصلا فرقشان را نمی دانم.
امان از این ندانستن ها
هدفی ندارم جز آنکه سر پا بمانم
ادعایم هم می شود که درمان شده ام
من افسرده نیستم
فقط قانعم
خیلی قانع تر از آنکه فکرش را بکنی
همین است که هیچ از دست دادنی ناراحتم نمی کند
همین است که در حین مریضی قوی به نظر می آیم.
این بود حال و روز من
چه قدر ناراحتی ها حس ترحم ام را بر می انگیزد
چه قدر بد است جایی که از آدم انتظار دارند گریه کند آدم بخندد
چون همه چیز سبک و بامزه است

Thursday, January 10, 2008

و اکنون ، تو

چشم هایم از درون اشک می ریزند
زل زده به چشمانت
که بر می گیری
دستی که می کشی
می بری به درون
خمیده می شوی

کرم مغزت
کرم دانسته هایت
باز می شود
می پیچد دور تنت
کپه بغضی می شوی
لعنتی بر این جهان