آلما

Monday, October 29, 2007

الآن

عزیزم مسابقه تمام شده،
دوست داشتن هم دیگر ماسیده
بیا کاری کنیم که فقط حالمان خوب شود

Thursday, October 25, 2007

دختر خوب

سر و گوشم را
من نمی جنبانم
می جنبد
با دیدن تو می جنبد
با بوییدن تو می جنبد
میجنبانیشان
در مقنعه.
سر و گوش تو را کی؟

Saturday, October 20, 2007

به خودم، به تو

همه چیز خراب است
تو ایستاده
باکم نیست!
اگر خم شوی
دنیایی که باشد
نباشد

Friday, October 12, 2007

زنده

وقتی موهام رشد می کنند و جای موهای رنگ کرده را می گیرند، احساس زنده بودن و شکوفا شدن می کنم.

Thursday, October 11, 2007

اینترنت

راسته که من الآن به جهان وصلم؟
چه سوت و کور!
فکر کنم اینترنت با آدم ها همون جوری برخورد می کنه که باهاش برخورد می کنن.
من هم که هر روز ساکت و ساکت تر می شم.
اینترنت برام خالی و خالی تر می شه.

Sunday, October 07, 2007

3

تمرکز تمرکز
هدف های بزرگ زندگی ام حول اعدادی مثل بینهایت و صد و هشتاد درجه و اینها عوض می شوند در حالی که زندگی عادی به آرامی و بدون تغییر نگران کننده ای در جریان است.


امروز هوای بارانی و تنهایی و خواب همه مرا به یاد روزهایی انداخت روزی چند بار سر به اینترنت می زدم و خبری از پیامی نبود. منتظر می ماندم تا کسی(هر کسی) از ایران برود تا با او نامه نگاری کنم. آن روزها فکر می کردم آدم هایی غم ندارند زندگی شان سطحی است. انگار که با این فکرها غم خودم را تسلا می دادم.


آدم وقتی حرفی دارد دوست دارد که برای عزیزترین کسانش بگوید چون فقط آنها را لایق می داند. ولی انگار این حرف های در دل و شبیه هم را آدم ها زیاد هم دوست ندارند. حتی گاهی حوصله خود آدم را هم سر می برد.