آلما

Sunday, August 28, 2005

پيش خودم

فكر كه مي كنم پيش خودم غر نمي زنم، چركها از سرم بعضي به صورت عن دماغ از دماغم خارج مي شود بعضي هم به صورت چسناله موقع تايپ از انگشتانم

Sunday, August 21, 2005

مو

بیچاره مو، وقتی تصمیم گرفت که رشد کند ، نمی دانست موی زائد است.

Sunday, August 14, 2005

روح

زیپش را پایین می کشم. روحم را در می آورم. در چشمهایش نگاه می کنم. رویش را بر می گرداند. می دانم که باید به او هم بپردازم هر چند که این کارها آن قدر ها به نظرم ارزشمند نمی آیند. باید هر طور شده خوشحالش کنم. حتی اگر نخواهم، برای ادامه دادن این کارها لازم است. چروک خورده . سفت از دو طرف می کشمش تا صاف شود. جر می خورد. دردمند نگاهم می کند. قبل از این هم کم جرش نداده ام.آخرین بار وقتی قرضش داده بودم به یکی از دوستهایم که خیلی دوستش دارم و روح خودش خیلی درب و داغان بود جر خورد . بد جور هم جر خورد . نه این که دوستم قصد بدی داشته باشد ها.روحم اندازه اش نبود. کوکش می زنم. موهایم را رنگ می کنم. خودم را کلی آرایش می کنم و یکهو جلوی آینه غافلگیرش می کنم. لبخندی می زند.می دانم که این کارها راضی اش نمی کند. الآن گذاشته امش در یک لگن خیس می خورد و موسیقی هم برایش گذاشته ام و فکر می کنم که چه کار می توانم برایش انجام بدهم.

Sunday, August 07, 2005

بطالت3

مامان تنها پسرش را می بیند که ساعتها روی تخت دراز کشیده و پسر به آن نقطه ای روی سقف می نگرد که کشیده شده و خطی می شود. مامان که صدایش می زند دوباره لکه ای سیاه می شود بر سقف.
- چیه؟
- پاشو! همشهری خریدم یک نگاهی به آگهی هاش بنداز.
- فایده نداره. چرا نمی خوای قبول کنی این مملکت همه اش پارتیه.
- پاشو حالا جون مامان یک نگاهی بکن.
.
.
.
- الو؟ بله . تمام وقت میام. بفرمایید یادداشت کنم. بله بله بله
.
.
.
-خدافظ
-خدافظ
.
.
.
- چطور بود؟
- نمی خوای قبول کنی؟

بطالت2

صورتش را شست. نگاهی به میز صبحانه انداخت. پشت میز کامپیوتر نشست.آرام آرام شبکه ای از تارهای عنکبوت از پلکهایش به سمت مونیتور بسته شد. ساعتها می گذشت تارها کم کم به هم تنیده تر می شدند و محفظه ای را بین سرش و صفحه مانیتور تشکیل می دادند. نور مانیتور درون محفظه را روشن می کرد.. سیگاری روشن کرد. با سیگار قسمتی از تارها را سوزاند. سوراخی ایجاد شد. از سوراخ نگاهی به زیرسیگاری پرش انداخت. تار عنکبوتی از مردمک چشمش تنیده شد و نگاهش به زیرسیگاری مانده.

Saturday, August 06, 2005

بطالت1

من مهمم. دكتر گفته روزي چند بار اين جمله را تكرار كنم تا نشكنم. صبح است. پرده ها را از جلويم كنار مي زند.بازم مي كند و خانه را جارو مي كند. با دستمال به جانم مي افتد و قلقلكم مي شودو اين تفريح من است در شبانه روز. دلم ميخواهد از اين سو به آن سويم نگاه كند. از آن سو به اين سويم كه با اين پرده ها نمي گذارد كسي نگاه كند. عصباني مي شوم و عرق مي كنم. زور مي زنم و بيشتر عرق مي كنم. او وقتي عرقهايم را پاك ميكند آن سويم را نگاه نمي كند كه من را نگاه مي كند.

انسان

عین یک دختر خوب و پاکیزه همهء احساساتم را از هم جدا، دسته بندی و مرتب می کنم. عشق را از نفرت و خودخواهی غربال می کنم و آن بالا می گذارم. حسادت و رشک و خشم و غیره را هم این پایین مایین ها می چینم.
با اولین تلفنی که ریجکت می شود همه چیز دوباره قاطی می شود.

Thursday, August 04, 2005

نوازش

نوازشم می کند و کیفور می شوم
آن طور که پیرزنی ثروتمند گربهء ملوسش را.
رنجیده با پنجه هایم چند خطی تایپ می کنم.