آلما

Saturday, May 20, 2006

نه به خدا

اصلا تصمیم ندارم وبلاگم را تعطیل کنم فقط یک در گیری ساده داشتم سر اینکه تا چه چیزهایی را می توان نوشت. همین!

Thursday, May 18, 2006

چه چیز را باید گفت؟

وبلاگ عزیزم این را می نویسم که که با تو به نوعی خداحافظی کنم. حداقل با صمیمیتی که نداشتیم. نه ! نه! انکار نکن. بگو که هیچ وقت با هم صمیمی نبودیم. هیچ وقت جرات یا شاید حماقتش را نداشتم هر چه در این دل صاحب مرده است را پست کنم . من با هزار امید و آرزو تو را شروع کردم . مثل خیلی از رابطه های دیگرم. آره. تو از جنس را بطه ای. من هنوز خیلی دوستت دارم. می دانی چرا؟ چون آن طرفت را نمی شناسم. همیشه ابهام دوست داشتنی است. مثل آن پسری که امشب دیدم. آن طرف کوچه مان یک تپه است . آن طرف تپه یک ردیف آپارتمان است. باد می زد و پرده را از کنار پنجره مان کنار می برد و یک پسری در بالکن یکی از آن خانه ها مرا نگاه می کرد. ضد نور بود ولی یک حسی به من می گفت که مرا نگاه می کند. من خیلی دوستش داشتم. اما برای شناختن اش تلاشی نمی کنم.
می گفتم. وقتی یک چیزی درست است ولی نمی توانی بپذیری اش و آدمی منطقی هستی خوب بهت یک جورهایی تحمیل می شود. Privacy . یک جورهای راست می گویند . خوب یک طوری است من هر کار می کنم بیایم در تو بنویسم که آن سرت هم پیدا نیست. به هر حال خداحافظ. من اجازه ندارم چیزهایی که فقط متعلق به من نیست را به حراج بگذارم.

Friday, May 12, 2006

دستور

هیچ چیز معیار نیست همه چیز می لغزد
خوبی تو
آنی
طوفانی می شود و می غرد
من پرت می شوم
من باید
باید که همهء باید ها را دور بریزم
سلامی نظامی می دهم
چکمه های پاشنه بلندم را به هم می کوبم
ساقه ای در تنم می خشکد
هیچ چیز معیار نیست
همه چیز می لغزد
پس
تو شاید همهء شاید ها را دور بریزی
طوفان تو شاید
نجات دهندهء من باشد
در برابر هر آنچه ثابت است

Tuesday, May 09, 2006

ناراحتی مکتوب نشدنی

نمی دانم کی می شود ناراحتی را مکتوب کرد. آن لحظه که هیچ چیز را نمی خواهی باید آن را بنویسی و بکوبی در گوش همه چیز و بعضی چیزها . مهم تر از همه آن بعضی چیزهایی که به نظر خودت از بعضی چیزهای آدمهای دیگر مهم ترند. مشکل اینجاست به محض اینکه بلند می شوی دست همان خرده چیزکها را گرفته ای و طبعاً در رد آنها نمی توانی چیزی بگویی. همه چیز در برت می گیرد و تو لی لی کنان باز از خودت تعجب می کنی که چرا یا شاد شادی یا غمگین.

Friday, May 05, 2006

من هم خوبم؟

. دلم می خواست کرهء چشمانم بر عکس بود . یعنی عوض این که مردمکش رو به بیرون باشد رو به داخل بود تا خودم را هر چه هستم ببینم. برای بیرون همان دماغ کذایی کافیست
قرار شده برای محکم کردن اعتماد به نفسم خصوصیات خوبم را بنویسم و بچسبانم به در و دیوار و صبح تا شب ببینمشان. تازه شاید یک پرچم هم درست کردم زدم سر در خانه که من هم خوبم.