آلما

Friday, May 20, 2005

شب

ساعت ده و نیم شب بود. نور ماشینها چشمانش را می زد. عجیب است. بالاخره باید یکی سوارش می کرد. لبخند محوی لبانش را زا هم باز کرد. بعد از مدتها دوباره به خاطر خودش کنار خیابان ایستاده بود.
بپر بالا-
نمیام-
گنده گوزیا-
راننده گاز داد و رفت. سرش را بالاتر آورد و همه ماشینهایی راکه رد می شدند ورانداز کرد و تا جایی که چشمانش می دید صاحبانشان را.
چه قدر؟-
هیچی-
هیچی؟-
هیچی-
.روی تخت دراز کشید
چرا می خندی دختره؟-
.حرف نزن-
.چشمانش را باز کرد . نگاهش به نگاه مرد افتاد. خودش را عقب کشید.-
.میشه سی تومن.-
...گفتی که
غلط کردی. مفت مفت می خوای؟
یک کاریش می کنیم حالا
گه خوردی
در را که بست زنی از در خانه همسایه بیرون آمد. رویش را برگرداند و از پله ها پایین رفت. قدم زنان به سمت خانه راه افتاد. این بار بدون اینکه پولهایش را بشمارد به درون داروخانه رفت
داروهات رو گذاشتم کنار-
امدم بگم دیگه از امشب دوا نمی خوام -
.به سمت دکه روزنامه فروشی رفت
.چند قطعه یخ خرید. باید تا فردا صبح یک جوری با جنازهء مادر ش سر می کرد. خرما هم خرید و به خانه رفت

2 Comments:

  • At 10:18 AM, Anonymous Anonymous said…

    akhe oskol age daroo hasho nemikhas chera raft darookhoone.........mage darookhune yakh ham dare?(albate manzooreto az yakh nafahmidam..lotfan tozih bede).....mitoonesty ye khorde chekhov bazi dar ari......

     
  • At 1:19 AM, Blogger آلما said…

    dorostesh mikonam

     

Post a Comment

<< Home