آلما

Sunday, August 26, 2007

مرگ و زندگی

گفته بود خسته است و ناليده بود که هيچ چيز به هيجان نمي‌آوردش. از کنارش به روبرويش رفته بودم بلند بلند خنديده بودم که گواهي بر وجود شادي باشد و چند بار هم پريده بودم. گرد و خاک شده بود. گفته بود خاک نکنم. آلرژي داشت. من هم قبول کرده بودم و باز هم شکلک در آورده بودم که شادتر شود. عصباني شده بود . خاک که کرده بودم مرز بين خيابان و پياده‌رو محو شده بود و ما هر لحظه ممکن بود از خيابان منحرف شويم و زير ماشين برويم. آنقدر لبخند زده بودم که بخيه‌هاي لبم باز شده بود ولي نخنديده بود. تهديديش کرده بودم که اين شيوه ديگر امکان ندارد. اگر بيش از اين به ناراحتي‌اش ادامه دهد رهايش مي‌کنم و به سراغ کس ديگري مي‌روم. گفته بود که امکان ندارد که بتوانم رهايش کنم چون به غير از او که زندگي بود فقط مرگ در آن وادي حضور داشت. چون اگر با مرگ ازدواج کنم ديگر نيستم، فقط مي‌توانم با او باشم. اگر با مرگ باشم نيستم. منطقي بسيار قوي و له‌کننده داشت. سريعا قانع شده بودم. مغز زياد داشت. حتي از پشت پرده نازک چشمانش که هيچ وقت مرا نمي‌ديد انبوه مغزش پيدا بود. از او خواسته بودم که کولم کند. کولم که کرده بود گردنش را گرفته بودم و تا آنجا که توانسته بودم فشار داده بودم تا خفه شود. درست بود که منطقش قانعم کرده بود. اما خوب من هم آدم بودم. مي‌خواستم ببينم چه مي‌شود. نفس‌اش بند آمده بود و هنوز هم که هنوز است دارد جان مي‌دهد