آلما

Tuesday, June 28, 2005

داستان نویسی

این داستان نویسی هم عجب سخت است.مثل بند تنبان می ماند.از یه ورش می گیری از یه ور دیگه اش در می ره.ی اشکال منطقی ازش در می یاد. ولی بامزه است. مثل بازی می ماند. وقتی هم می نشینی پاش بالاخره یک چیزی می نویسی. مثل شعر نیست که آمدنی باشد.

شب - نسخه دو

ساعت ده و نیم شب بود. نور ماشینها چشمانش را می زد. عجیب است. بالاخره باید یکی سوارش می کرد. لبخند محوی لبانش را زا هم باز کرد. بعد از مدتها دوباره به خاطر خودش کنار خیابان ایستاده بود.
بپر بالا
نمیام
گنده گوزیا
راننده گاز داد و رفت. او بود و یک شهر . همه شهر مال من است. خندید. ماشینی از دور آمد. چراغهای این ماشین از همه ماشینها انگار پرنورتر بود.
چقدر؟
هیچی
هیچی؟
هیچی
شیشه ماشین را پایین کشید. دستش را از پنجره بیرون برد تا باد بخورد. نگاهی به دستش انداخت. زیبا بود. فقط یکی از ناخنهایش شکسته بود. انگشتش را به دهانش برد.
حرف بزن خوب.
به من دستور نده.
چرا دعوا داری؟
دعوا ندارم. خیلی هم خوبم.
ای دختر شیطون. اگه می خوای اول بریم شام بخوریم بعد بریم خونه من.
نه بریم خونه ات
به خانه مرد رفتند. جوان تر از آن بود که چنان خانه ای داشته باشد. جوان بود . جوان. جوانی را دوست داشت و از پیرها نفرت داشت. یاد چروکهای گردن مادرش افتاد. چقدر طول می کشد تا گردن مادرش بپوسد؟
چشمات
چی می گی؟ کارت رو بکن.
چشمات غم داره.
دیگه چی داره شعر نگو. چراغ رو خاموش کن.
من دوست دارم چراغ روشن باشه
و بغلش کرد.
چرا می خندی دخترک؟
حرف نزن.
چشمانش را بست و به هیچ چیز فکر نکرد. حداقل لحظه ای آن سیاهی که هیچ چیز در آن نیست را دید. چشمانش را باز کرد و نگاهش به نگاه مرد افتاد. خودش را عقب کشید
میشه سی تومن
تو که گفتی
همین که الآن می گم.
بیا خوب حالا یک کاریش می کنیم.
احساس کرد سرد سرد است. وظیفه ای نداشت. بلند شد و نشست.
می گم یک کاریش می کنیم دیگه
مرد با دو انگشت دست را از کمر دختر بالا برد. خزیدن دست مرد را احساس کرد و خودش را عقب کشید و زد زیر خنده.
چرا می خندی؟
خوب خنده ام گرفت خندیدم
تو که ناراحتی. چرا خنده ات گرفت؟
چرا فکر می کنی من ناراحتم؟
همه چیت ناراحته. منم که اینجوری گذاشتی تو خماری.
ببخشید
عیب نداره. از دست من ناراحتی؟
گم شو بابا.
چه جوری زندگی می کنی؟
تنهایی؟ یا شوهر داری؟
الآن دیگه تنهام. تا دیروز با مادرم بودم. دیروز مرد.
ااا چش بود؟
مریض بود دیگه صد تا مرض. یک روز در میون بیمارستان بودیم.
خیلی هم خرج داشته. آره؟
آره.
خوب پس همونه ناراحتی
نه
کاری چیزی هست بیام کمک. نباید برگردی خونه؟
چرا باید برگردم. ولی کاری نیست. پاشم برم.
آماده شد و به طرف در رفت.
خدافظ
خدافظ

Saturday, June 25, 2005

شمال

دایی راجع به خاله بحث می کند . ثابت می کند که نیتش پاک بوده . و دوباره و دوباره ثابت می کند. جمع گرد است و خیلی نیرو می خواهد تا از یک جمع گرد بلند شوی و آن را ناقص کنی. بیرون روی پله می نشینم و روسری را از سرم بر می دارم. روسری دیگر لوث شده است. لباس برایم هنوز معنا دارد. لباس پوشیدن بیشتر اوقات بهم احساس راحتی می دهد ولی روسری نه. دمپایی ام روی پله پایینی است. سه روز است که کتانی های خوشگلم را نپوشیده ام. در شمال کفش کتانی خوشگل معنایش را از دست می دهد و طلای خوشگل معنا می گیرد. در گذار بی معنا شدن کفش کتانی خوشگل و معنادار شدن طلا چند روزی شاید بتوانی استراحت کنی. ولی بعد چند روز احتمالاً همه چیز عادی می شود و درگیری برای به دست آوردن این خوشگلها شروع می شود. مسلماً اینجا همه مهربان نیستند. زن حامله نه ماهه لبش را ورچید و گفت صدری اینجا چی کار می کنه. و حالا هم دایی هی بحث می کند.
دمپایی ام روی پله پایین است. پایم را زده است. در دریا دو درد از من دور شد. یکی همین زخم پا و دیگری آن افسردگی مسخره که همیشه هست. وقتی مشکلات تمام می شود باز هم هست. حوصله ات که سر می رود هست و مشغولیات که زیاد می شود باز هم هست. در دریا خوب شد. اگر بخواهم به نشانه بگویم بغض دیگر نبود و منقبض هم نبودم.
در دریا به شکم دراز کشیدم و آرنجهایم را در ماسه فرو کردم. همه تنم را به آب دادم. شاید شخصیتم ترسو بود که جلوتر نمی رفتم و لخت هم نمی شدم. مهم نبود . مهم آن بودکه من تا گردن در آب بودم و آرام بودم. شمالی ها هم مثل ما تهرانی ها سالی دوسالی یک بار تن به آب می دهند. آنها دریا را نمی بینند و در تهران شاد می شوند. شاید همان مرحله گذار است که گفتم.
دایی می آید و معذرت خواهی می کند و می گوید که بروم تو و دستم را نمی گیرد تا بلند شوم. ما که دایی و خواهرزاده هستیم . مشکل چیست؟
آیا ممکن است فیلم میهمانی هایی که من می روم هم به اینجا برسد و بنشینند و با این همه کنجکاوی تماشا کنند؟ بیشتر از کسانی که در میهمانی هستند لذت می برند و در آخر حاضرین در میهمانی بدند و اینها خوب.من هم اگر در این سیستم بودم همین می شدم. مگر نه اینکه الآن لباس بهم احساس امنیت می دهد. مگر نه اینکه با اطلاعات محدودم از سیاست می روم و رای می دهم. حتما کسی مرا هدایت می کند. نه که یک نفر باشد برایندی از اطرافیانم است. رویم را بر می گردانم و می گویم تصمیم آخرو که خودم می گیرم.
در سیستم کشاورزها و باغدارهای شمال کسی رای نمی دهد. بدبینند.اطمینانی به نظام ندارند. کسی می گوید هر وقت وضع کشاورزها بهتر شد می رویم و رای می دهیم.
با دختر دایی و مامان برای خریدن چوب برای معرق کاری بیرون می آییم.صدای رادیو می آید و حتما این مرد از سیاست می داند. دختردایی چوب انتخاب می کند. خانه ای قدیمی است و اگر صدای رادیو نبود می توانست مکانی برای همان گذار که گفتم باشد. آرامشی. حتی شاید آرامشی نه از آن نوع که تمام شود. کنده های چوب کنار حیاط افتاده و زیرزمین پر از تخته است. من اولین بار است که فرق چوب را با چوب می بینم. مامان می آید دنبالمان. حوصله اش سر رفته است. می گوید" مریم تو بیا تا دختر دایی کارهایش تمام شود و بیاید." به طرف در می روم . دختر دایی در گوشم می گوید" من رو با این مرده تنها نذار تو که مردها رو نمیشناسی اونقدر کلکند که." دلم می خواهد برگردم به تهران. و دلم می خواهد همیشه از حالتی به حالتی بگذرم.

Monday, June 20, 2005

happiness

آی آدمهایی که حشیش می کشید تا توهم بزنید
آیا دیده اید رویای زندگی من؟

Saturday, June 18, 2005

امتحانات

اول
از نا امنی می ترسم و هر پنجره ای را می بندم
دوم
از خفگی می ترسم و همه پنجره ها را باز می کنم
از اول

Wednesday, June 15, 2005

ساعتها

وقتی که دیدن سوسک بعد از مدتها در توالت نشستن از جا تکانم نمی دهد، می توان به آمدن موش امیدوار بود.

Thursday, June 09, 2005

لاک

با ناخنهای خیس از لاک راحت نمی توان نوشت ولی لاآن خوب می توانم تایپ کنم و فقط نگران شستم هستم. کتاب را بستم و گفتم : می روم لاک بزنم . یک لاک پررنگ. به طرف وسایل خواهرم راه افتادم. هیچ وقت نزدیک قرار ملاقات لاک خوب از آب در نمی آید. باید از دیشبش به قرار فردایت فکر کرده باشی. به ناخنهای پایم لاک پررنگی زده بودم. انگار قهوه ای بود. چه رنگی بزنم؟ آبی؟ آبی زده بودم و سرهنگی تمسخر کرد . گفت رنگ ناخنهایت مثل ناخن مرده ها شده. حالا او مرده و من فکر می کنم که پوزش خورد. برق ناخن؟ آن یکی لاک دوست نداشت . می گفت مصنوعی ترین آرایش است. ولی این یکی می دانم که دوست دارد. پاهایم را لاک پررنگی زده بودم . شاید قهوه ای بود. کنار هم نشسته بودیم و هنوز رودربایستی داشتیم. پاهایمان را دراز کرده بودیم . کف پایش را به روی پایم کشید و گفت لاکش رو ببین. لاکهایم خشک شده اند . می روم چای بخورم

کار جدید

اگر خواستی کار جدیدی انجام بدهی و هیجان انگیز بود. اگر فکر کردی که شاید آن کار جدید آخرین کار جدید زندگی ات باشد. اگر ترسیدی که نتوانی آن کار را درست انجام بدهی. اگر فکر کردی که کار جدید عرضه می خواهد .اگر سالهاست خطر کردن را تجربه نکرده ای، سکوت کن و باکره بمان

Wednesday, June 08, 2005

غر

بابا جان من نمی خواهم خود کشی کنم. مجبورم انگار. به زور به دنیا آمده ام به زور هم می خواهم ادامه بدهم. لعنتی هر چه زندگی ام سگی تر می شود اصرارم به زنده ماندن بیشتر هم می شود. چه طور فکر می کنند اینهایی که نه تنها خودشان دوست دارند زنده بمانند بلکه تصمیم دارند نه یکی که دو تا بچه هم به دنیا بیاورند. هر جور خودم را در دنیا وارد می کنم از آن ورش می زنم بیرون. بنالم؟ زشت می شمرم بنالم. مامانم. مامانم. و خیلی غرغر های دیگر که زنگ می زنم برای سمیرا می گویم

Monday, June 06, 2005

مثال

مثال
که چی؟
و
که همین که حس کنی
.مثال مرغ و تخم مرغ است