آلما

Wednesday, November 30, 2005

مادر

وقتی آدمها را دلداری می دهم انگار به سمت مادر شدن که به خیال خودم ازش دور می شوم نزدیک می شوم. یک جور راه رفتن مثل مایکل جکسون

Thursday, November 24, 2005

کفش پاشنه بلند، لنز لاک

الآن از آن بالا آن پشت حرف می زنم. من تو را می بینم تو چی من را می بینی؟

چند ساعت وقت در مغازه ها

آرزو نمی کنم آن قدر راحت بودم که برایم مهم نبود آدمی که کادو برایش می برم از آن کادو خوشش می آید یا نه. ساعتها گشتن به دنبال کادویی که طرف را راضی و خوشحال کند را دوست دارم.آره !آره! من سعی می کنم خوب باشم. و چه نا موفقم. من اعلام می کنم که چندان هم برایم مهم نیست طرف را خوشحال کند مهم آن است که آبرومندانه باشد.

Tuesday, November 22, 2005

قاضی

علیرغم همهء اعتقادهایی که ندارم حضور داور و ناقد و قاضی را نمی توانم بی خیال شوم

Monday, November 21, 2005

خیلی جالب است

خیلی جالب است که اگر کسی جلوی خودم نوشته هایم را بخواند خجالت می کشم.فکر کنم من دختر نجیبی هستم.
یک چیزی می گم که برات خیلی خوبه. هر هفته چند ساعتی را با یک دروغگوی شیرین زبان بگذران. اگر پسری با دختری برو بیرون که هنوز نفهمیده ای او که این همه خوشگل است آیا به خاطر آرایش است . باید زل بزند بهت و ازت کمک بخواهد و تو هم باید با او همراه شوی و بگویی حتی اگر لازم باشد جانت را برایش می دهی. یادت نرود باید همراه شوی. اگر به نظرت جلف است اصلا مهم نیست. مهم این است که برایت خوب است

Sunday, November 20, 2005

پشت آن کوه

از آن کوه که بری بالا یک جا هست که درختهاش خیلی زیاده. کوه تقریباً به صورت عمودیه و درختهاش افقی در اومدن. باید از شاخه درختها بگیری و بری بالا. به یک جایی می رسی که سطح صافی داره. اونجا من یک هلیکوپتر دارم. توی هلیکوپترم یک پنکه دارم و یک فن کامپیوتر هم برده ام. لازمشان دارم. می دونی من معمولی نیستم. می دونم ممکنه پشیمون بشی بری و دیگه نیای. باشه ولی اگه خودم بهت می گفتم نه تا آخر عمرم حسرت می خوردم. تو با بقیه برام فرق داشتی. دستتو بده من. ببین! من هر وقت احساساتی می شم نخاعم رشد می کنه و از پشتم می زنه بیرون. جدیداً هم که عاشق تو شدم رشدش تصاعدی شده.وفتی رشد می کنه سفت می شه. برای همین هم اون تجهیزات رو لازم دارم. هفته ای یک دفعه می رم کوه با ملخ هلیکوپتر نخاعم رو کوتاه می کنم. دردش یک کم از اپیلاسیون بیشتره. بعد با پنکه و فن صاف و صوفش می کنم. خوبه! یک هوایی هم می خورم و بر می گردم پایین. گفتی منو هر چی باشم می خوای. ولی باز بهت حق می دم هر تصمیمی بگیری. من تا آخرش باهات هستم بقیه تصمیم گیری رو به تو واگذار می کنم. فعلاً

Friday, November 18, 2005

بی ربط به کسی

از وقتی تصمیم گرفته ایم صرفاً دوست معمولی باشیم با سر و صدا و چشم باز صرفاً خوابیده ایم

Wednesday, November 16, 2005

ئمکنکمن

چندین سال پیش وقتی سال اول یا دوم دانشگاه بودم استاد ادبیاتمان گفت که ارزش انسان به کنترل کننده هایی است که دارد. پیش خودم فکر کردم :« پیرمرد هاف هافو! معلوم است که باید لخت شد پرید وسط زندگی» مثالش این که خوشم می آمد عاشق کسی شوم و همه کار برایش بکنم یا خیلی دوست داشتم همه چیز زندگی ام را جار بزنم. و به نظرم می آمد که هر کس این گونه رفتار نمی کند از حاشیه رد شده است. شاید خیلی ها این طوری باشند . خیلی دیدم آدمهایی که با افتخار می گویند:« من دیوانه ام» حالا که بزرگ و بزرگتر می شوم فکر می کنم شاید اداره کردن زندگی با تدبیر بالا و فکر کردن زیاد جالب ترو عملی تر باشد. اما هنوز شهوت لخت شدن و پریدن وسط زندگی به قوت خود باقی است.

Sunday, November 13, 2005

اشتباه نکن

اگر خواستی حسی را در خودت بکشی کمر به قتلش نبند، حد و حدودی برایش تعیین کن. در این نوسانات آن قدر سرش به سقف مقرر می خورد که ضربه می شود و خلاص.

Saturday, November 12, 2005

کافه

آب دهانش را قورت داد و شروع کرد. من تیغم ریشه در خون... و تا انتهای شعر من فقط دهانش را که باز و بسته می شد می دیدم و هیچ چیز نمی شنیدم. مطمئن بودم توی ذهنش دارد به لحظه ای فکر می کند که من دارم ازش تعریف می کنم. نفسم گردنش را داغ کرده بود و بعد هم چیزهای دیگری که از عهدهء من ساخته نیست.
پرسید :خوب خوندم؟
آرمانهای زنگار گرفته ما دیگه هیچ کسو به تکاپو وا نمی داره
- چی؟
- هیچی خوب بود.آره خوب بود.
کاش روبرویش نشسته بودم. مطمئنم که مسواک نمی زند. در چشمم نگاه می کند و می پرسد: آرمانهای زنگار گرفتهء ما دیگه هیچ کسو به تکاپو وانمی داره؟ اینو گفتی.
یک لحظه می ترسم. نه نمی ترسم. شرمنده می شوم و بدنم عرق می کند. دستی به ته ریشهایم می کشم . به لیلا نگاهی می اندازم که ان روبرو نشسته و ما دو تا را نگاه می کند. مژه هایش برگشته است و نور سبزی از بیرون کافه به صورتش تابیده است.
لیلا می گوید: علی! فریدون اعتقاد داره که اعتقادات تو کهنه شده و هیچ کسو دیگه به هیچ تکونی وا نمی داره.
به لبخندی کج دندانهای زردعلی نمایان می شود . نگاهش را از لیلا به صورت من می گیرد و می گوید: با هم بحث می کنیم.
می دانم که در بحث کردن قوی نیستم. می پرسم: می خوای قانعم کنی؟
-نه می خوام لهت کنم.
و می خندد. هیچ چیز نمی گویم. علی ورق و قلمی از کیفش در می آورد . در کیفش چند تا کتاب است. دو تا بسته سیگار هم هست. می دانم که حتماً یکی از آنها حشیش است.
دستش را موقع بحث مدام به سبیلش می کشد و کلی آمار و ارقام بهم می دهد. اصرار دارد که باید مردم را هوشیار کند. نمودار هم می کشد. کارش را خوب بلد است. نمی دانم از این حرفها چه طور نتیجه می گیرد که حرفهای او ایرانیان را به تکاپو وا می دارد. می پرسد : قانع شدی؟ می گویم : له شدم.
می خندد و سیگار بعدی را با آتش سیگار قبلی روشن می کند. از پنجره کافه به بیرون نگاه می کند. از لیلا می پرسد که متن رو ترجمه کرده یا نه. لیلا چند ورق در می آورد و به علی نشان می دهد. ته سیگار را در زیر سیگاری له می کنم. قهوه ام یخ کرده. خیره می شوم به پای یک دختر که دور ساقش زنجیر است. هنگامی که رد می شود بهم می خورد. کلاسور از دستم می افتد و جزوه هایم می ریزند. نگاهی به لیلا می اندازم و دولا می شوم تا جمعشان کنم. یکی از برگه ها زیر پای لیلا افتاده است.
-لیلا پاتو بر می داری برش دارم؟
پایش را بر می دارد تا برگه ام را بر دارم. با علی سر ترجمه ها بحث می کنند. می گویم: علی پول هم می دی لیلا اینا رو برات ترجمه می کنه؟ می گوید: آره! می گویم : لیلا زیاد بگیری ها سرتو کلاه می ذاره. لیلا بهم لبخند می زند. دوباره رویش را به علی می کند و می پرسد که ترجمه ها را کی در وبلاگ می گذارند. علی از فیلتر شدن وبلاگ می گوید و می گوید که باید یک سایت جدید راه بیندازند. لیلا موقع صحبت کردن ورقی را خط خطی می کند. دستم را به سمت یقه ام می برم. دست به سینه ام می زنم که خط خطی است.نمی دانم دیشب بود یا پریشب. دراز کشیده بودم و لیلای دیوانه یک خودکار برداشت سینه ام را خط خطی کرد.
سوییچ ماشین را در دست می گیرم و به علی می گویم که اگر می خواهد او را هم می رسانیم.لیلا می گوید امشب می خواهد به خانه علی برود تا فیلم ببینند. اگر می خواهم من هم بروم. می روم. سر راه دم در خانه دوست علی نگه می دارم تا برود نمی دانم چه از او بگیرد و بیاید. از لیلا می پرسم: تا فردا بعد ار ظهر که کارتون تموم میشه. وقت دکتر گرفتم بریم برا ترکت.
-برای ترکم؟
-تو بیا . بیا که خیال من هم راحت بشه. چته ؟ چسبیدی به این پسرهء خل و چل
- علی از نظر تو خل و چله اون دکترا هم از نظر من.
در اتاق علی یک کتابخانه بزرگ است . لیلا با آن جثه کوچکش رو به این کتابخانه ایستاده است. علی با سی دی پخش کن ور می رود. به لیلا نزدیک و نزدیک تر می شوم. تقریبا به او می چسبم. دستش را جلو می برد و یک کتاب بر می دارد. دستم را درون لباسش می برم. کتاب را ورق می زند. دستم را دور بدن کوچکش حلقه می کنم و سفت او را به خودم می چسبانم. سرم را پایین می برم و لبش را می بوسم. او هم می بوسدم. در گوشش می گویم : دوستت دارم دیوونه خل. صدای علی می آید: این فیلمش خرابه باید یک فیلم دیگه ببینیم.... لیلا من دارم یک سر می رم حیاط می خوای تو هم بیا.
می خواهند به حیاط بروند تا بوی گند حشیش خانه را نگیرد. از لیلا خواهش می کنم که نرود. لبخندی بهم می زند. دستانم را از دور کمرش باز می کند و می رود. وقتی بر می گردند علی پیرهنش را در آورده . بلند بلند می خندد. می پرسم: فیلم نمی بینیم؟ علی می گوید: چرا تازه الآن فیلم دیدن حال میده. و باز هم می خندد. لیلا آرام است. علی سیگاری روشن می کند و به طرف تلویزیون می رود. پشتش پر از لک است. انگار که سیگار را بر تنش خاموش کرده باشند. یکی از زخمهای روی کمرش تازه دارد خوب می شود. لیلا سیگاری بر لب می گذارد و از علی آتش می خواهد. علی صورتش را جلو می آورد و لیلا سعی می کند همان طور که سیگار را به لب دارد آن را به سیگار علی بزند. فیلم شروع می شود. علی و لیلا دراز کشیده اند و من نشسته ام. فیلم سیاه و سفید است . حوصله ام را سر برده. بیشتر به آن دو نفر نگاه می کنم. لیلا هرزگاهی چشمانش را می بندد و چند ثانیه بسته نگه می دارد. خاکستر سیگار لیلا می ریزد. می دانستم که می ریزد. بدم نمی آمد کمی از خاکستر بر صورتش بریزد . روی زمین ریخت. باید به خانه بروم . دود دارد خفه ام می کند. بلند می شوم و بالای سر لیلا می ایستم: لیلا من می رم تو ام می آی؟
-نه
دستش را می گیرم که بلندش کنم. دستش را می کشد.
- گور بابات
از کنار اتوبان راه می روم. بوق ممتد ماشینی گوشم را آزار می دهد. نزدیک بود بهم بزند. از نرده ها به خاکی کنار اتوبان می روم تا خودم را به کوچه ای که ماشین را در آن پارک کرده بودم برسانم.

Wednesday, November 09, 2005

جمع اضداد ناممکن است

ok,ok او هست. ولی اگر او هست من دیگر نیستم.

Tuesday, November 08, 2005

وقفه ای در روزمرگی

دم بازدم دم بازدم دم بازدم دوستت دارم دم بازدم دم بازدم .....

Saturday, November 05, 2005

شب

ارتفاع زمین
جلوی پاهایت
نامفهوم
با هر قدم سکندری می خوری
اسفالت خیابان مایعی رقیق است
و کاشی ها از شکافهایشان
می شکنند

Friday, November 04, 2005

فعلاً

فعلا رفت تا محرم

اشتباه

بعضی موقعها بعضی کارهای اشتباه را انجام می دهیم و می دانیم که اشتباه است. به نوعی از دستمان در می رود. بعضی موقعها از دستمان در می رود بعد می بینیم که انگار اشتباه هم نبوده.

Tuesday, November 01, 2005

استقلال و قدرت

یکی دو روز است به این فکر می کنم که بعضی کلمات معنایی که علی الظاهر می توان از آنها برداشت کرد خیلی با معنای عمیق آنها می تواند متفاوت باشد و حتی در بعضی موارد متناقض باشد. دیروز حرف قدرت مردها بود که می توند برای زنها جذاب باشد. از هر زنی پرسیده شد که قدرت مردها را در چه می بینند. نتیجه گروه این بود که قدرت در این نیست که از موضع بالا سعی کنند که از زن نگهداری کنند. قدرتی که داشتنش کار هر کسی هم نیست در این است که با زن یک رابطهء دو طرفه سالم بتوانند ایجاد کنند. اقا جان اینکه آدم بودن زن را ببینی خودش قدرت است.
امروز که تلویزیون را روشن کردم در مورد معنای استقلال هم دچار پارادکس شدم. یکی در اخبار تعریف می کرد که با اشغال لانه جاسوسی ما استقلال خودمان را به دست آوردیم . وقتی سفارتهای دیگر هم تعطیل شدند بیشتر استقلالمان را به دست آوردیم . کل فلسفه وجودی سفارتها هم زیر سوال رفت که آنها که فقط مخل استقلال هستند اصلا چرا هستند.
نتیجه اخلاقی: هر کلمه ای که می شنویم دم دست ترین معنایش را مد نظر نگیریم وگرنه بد جور دچار مشکل می شویم