آلما

Saturday, November 12, 2005

کافه

آب دهانش را قورت داد و شروع کرد. من تیغم ریشه در خون... و تا انتهای شعر من فقط دهانش را که باز و بسته می شد می دیدم و هیچ چیز نمی شنیدم. مطمئن بودم توی ذهنش دارد به لحظه ای فکر می کند که من دارم ازش تعریف می کنم. نفسم گردنش را داغ کرده بود و بعد هم چیزهای دیگری که از عهدهء من ساخته نیست.
پرسید :خوب خوندم؟
آرمانهای زنگار گرفته ما دیگه هیچ کسو به تکاپو وا نمی داره
- چی؟
- هیچی خوب بود.آره خوب بود.
کاش روبرویش نشسته بودم. مطمئنم که مسواک نمی زند. در چشمم نگاه می کند و می پرسد: آرمانهای زنگار گرفتهء ما دیگه هیچ کسو به تکاپو وانمی داره؟ اینو گفتی.
یک لحظه می ترسم. نه نمی ترسم. شرمنده می شوم و بدنم عرق می کند. دستی به ته ریشهایم می کشم . به لیلا نگاهی می اندازم که ان روبرو نشسته و ما دو تا را نگاه می کند. مژه هایش برگشته است و نور سبزی از بیرون کافه به صورتش تابیده است.
لیلا می گوید: علی! فریدون اعتقاد داره که اعتقادات تو کهنه شده و هیچ کسو دیگه به هیچ تکونی وا نمی داره.
به لبخندی کج دندانهای زردعلی نمایان می شود . نگاهش را از لیلا به صورت من می گیرد و می گوید: با هم بحث می کنیم.
می دانم که در بحث کردن قوی نیستم. می پرسم: می خوای قانعم کنی؟
-نه می خوام لهت کنم.
و می خندد. هیچ چیز نمی گویم. علی ورق و قلمی از کیفش در می آورد . در کیفش چند تا کتاب است. دو تا بسته سیگار هم هست. می دانم که حتماً یکی از آنها حشیش است.
دستش را موقع بحث مدام به سبیلش می کشد و کلی آمار و ارقام بهم می دهد. اصرار دارد که باید مردم را هوشیار کند. نمودار هم می کشد. کارش را خوب بلد است. نمی دانم از این حرفها چه طور نتیجه می گیرد که حرفهای او ایرانیان را به تکاپو وا می دارد. می پرسد : قانع شدی؟ می گویم : له شدم.
می خندد و سیگار بعدی را با آتش سیگار قبلی روشن می کند. از پنجره کافه به بیرون نگاه می کند. از لیلا می پرسد که متن رو ترجمه کرده یا نه. لیلا چند ورق در می آورد و به علی نشان می دهد. ته سیگار را در زیر سیگاری له می کنم. قهوه ام یخ کرده. خیره می شوم به پای یک دختر که دور ساقش زنجیر است. هنگامی که رد می شود بهم می خورد. کلاسور از دستم می افتد و جزوه هایم می ریزند. نگاهی به لیلا می اندازم و دولا می شوم تا جمعشان کنم. یکی از برگه ها زیر پای لیلا افتاده است.
-لیلا پاتو بر می داری برش دارم؟
پایش را بر می دارد تا برگه ام را بر دارم. با علی سر ترجمه ها بحث می کنند. می گویم: علی پول هم می دی لیلا اینا رو برات ترجمه می کنه؟ می گوید: آره! می گویم : لیلا زیاد بگیری ها سرتو کلاه می ذاره. لیلا بهم لبخند می زند. دوباره رویش را به علی می کند و می پرسد که ترجمه ها را کی در وبلاگ می گذارند. علی از فیلتر شدن وبلاگ می گوید و می گوید که باید یک سایت جدید راه بیندازند. لیلا موقع صحبت کردن ورقی را خط خطی می کند. دستم را به سمت یقه ام می برم. دست به سینه ام می زنم که خط خطی است.نمی دانم دیشب بود یا پریشب. دراز کشیده بودم و لیلای دیوانه یک خودکار برداشت سینه ام را خط خطی کرد.
سوییچ ماشین را در دست می گیرم و به علی می گویم که اگر می خواهد او را هم می رسانیم.لیلا می گوید امشب می خواهد به خانه علی برود تا فیلم ببینند. اگر می خواهم من هم بروم. می روم. سر راه دم در خانه دوست علی نگه می دارم تا برود نمی دانم چه از او بگیرد و بیاید. از لیلا می پرسم: تا فردا بعد ار ظهر که کارتون تموم میشه. وقت دکتر گرفتم بریم برا ترکت.
-برای ترکم؟
-تو بیا . بیا که خیال من هم راحت بشه. چته ؟ چسبیدی به این پسرهء خل و چل
- علی از نظر تو خل و چله اون دکترا هم از نظر من.
در اتاق علی یک کتابخانه بزرگ است . لیلا با آن جثه کوچکش رو به این کتابخانه ایستاده است. علی با سی دی پخش کن ور می رود. به لیلا نزدیک و نزدیک تر می شوم. تقریبا به او می چسبم. دستش را جلو می برد و یک کتاب بر می دارد. دستم را درون لباسش می برم. کتاب را ورق می زند. دستم را دور بدن کوچکش حلقه می کنم و سفت او را به خودم می چسبانم. سرم را پایین می برم و لبش را می بوسم. او هم می بوسدم. در گوشش می گویم : دوستت دارم دیوونه خل. صدای علی می آید: این فیلمش خرابه باید یک فیلم دیگه ببینیم.... لیلا من دارم یک سر می رم حیاط می خوای تو هم بیا.
می خواهند به حیاط بروند تا بوی گند حشیش خانه را نگیرد. از لیلا خواهش می کنم که نرود. لبخندی بهم می زند. دستانم را از دور کمرش باز می کند و می رود. وقتی بر می گردند علی پیرهنش را در آورده . بلند بلند می خندد. می پرسم: فیلم نمی بینیم؟ علی می گوید: چرا تازه الآن فیلم دیدن حال میده. و باز هم می خندد. لیلا آرام است. علی سیگاری روشن می کند و به طرف تلویزیون می رود. پشتش پر از لک است. انگار که سیگار را بر تنش خاموش کرده باشند. یکی از زخمهای روی کمرش تازه دارد خوب می شود. لیلا سیگاری بر لب می گذارد و از علی آتش می خواهد. علی صورتش را جلو می آورد و لیلا سعی می کند همان طور که سیگار را به لب دارد آن را به سیگار علی بزند. فیلم شروع می شود. علی و لیلا دراز کشیده اند و من نشسته ام. فیلم سیاه و سفید است . حوصله ام را سر برده. بیشتر به آن دو نفر نگاه می کنم. لیلا هرزگاهی چشمانش را می بندد و چند ثانیه بسته نگه می دارد. خاکستر سیگار لیلا می ریزد. می دانستم که می ریزد. بدم نمی آمد کمی از خاکستر بر صورتش بریزد . روی زمین ریخت. باید به خانه بروم . دود دارد خفه ام می کند. بلند می شوم و بالای سر لیلا می ایستم: لیلا من می رم تو ام می آی؟
-نه
دستش را می گیرم که بلندش کنم. دستش را می کشد.
- گور بابات
از کنار اتوبان راه می روم. بوق ممتد ماشینی گوشم را آزار می دهد. نزدیک بود بهم بزند. از نرده ها به خاکی کنار اتوبان می روم تا خودم را به کوچه ای که ماشین را در آن پارک کرده بودم برسانم.

3 Comments:

  • At 2:54 AM, Anonymous Anonymous said…

    تو چند قسمت می زدی که واسه چند ماهت لازم نباشه هی اپدیت کنی

     
  • At 3:32 AM, Anonymous Anonymous said…

    به عنوان يه دختر از ديد يه پسر واقعا خوب نوشتي ؛ ولي با چند جاش مشكل دارم؛ يكي اينكه كي براي اثبات شعر نمودار مي كشه يا آمار و ارقام ميده؟ و يا بهتر نيست با شخصيتي كه از فريدون سراغ داريم نبايد از پنجره رو به حياط سرك مي كشيد؟

     
  • At 6:29 AM, Blogger آلما said…

    دفاع که نمی خواهم بکنم. ولی یک بار برو سر بزن ببین کی برای اثبات شعر نمودار می کشه. مثلا می شه نمودار وابستگی مردم را به جریانهای روشنفکری طی سالهای اخیر کشید و بعد به این نتیجه رسید که باید شعر گفت.

     

Post a Comment

<< Home