آلما

Sunday, August 14, 2005

روح

زیپش را پایین می کشم. روحم را در می آورم. در چشمهایش نگاه می کنم. رویش را بر می گرداند. می دانم که باید به او هم بپردازم هر چند که این کارها آن قدر ها به نظرم ارزشمند نمی آیند. باید هر طور شده خوشحالش کنم. حتی اگر نخواهم، برای ادامه دادن این کارها لازم است. چروک خورده . سفت از دو طرف می کشمش تا صاف شود. جر می خورد. دردمند نگاهم می کند. قبل از این هم کم جرش نداده ام.آخرین بار وقتی قرضش داده بودم به یکی از دوستهایم که خیلی دوستش دارم و روح خودش خیلی درب و داغان بود جر خورد . بد جور هم جر خورد . نه این که دوستم قصد بدی داشته باشد ها.روحم اندازه اش نبود. کوکش می زنم. موهایم را رنگ می کنم. خودم را کلی آرایش می کنم و یکهو جلوی آینه غافلگیرش می کنم. لبخندی می زند.می دانم که این کارها راضی اش نمی کند. الآن گذاشته امش در یک لگن خیس می خورد و موسیقی هم برایش گذاشته ام و فکر می کنم که چه کار می توانم برایش انجام بدهم.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home