آلما

Saturday, June 25, 2005

شمال

دایی راجع به خاله بحث می کند . ثابت می کند که نیتش پاک بوده . و دوباره و دوباره ثابت می کند. جمع گرد است و خیلی نیرو می خواهد تا از یک جمع گرد بلند شوی و آن را ناقص کنی. بیرون روی پله می نشینم و روسری را از سرم بر می دارم. روسری دیگر لوث شده است. لباس برایم هنوز معنا دارد. لباس پوشیدن بیشتر اوقات بهم احساس راحتی می دهد ولی روسری نه. دمپایی ام روی پله پایینی است. سه روز است که کتانی های خوشگلم را نپوشیده ام. در شمال کفش کتانی خوشگل معنایش را از دست می دهد و طلای خوشگل معنا می گیرد. در گذار بی معنا شدن کفش کتانی خوشگل و معنادار شدن طلا چند روزی شاید بتوانی استراحت کنی. ولی بعد چند روز احتمالاً همه چیز عادی می شود و درگیری برای به دست آوردن این خوشگلها شروع می شود. مسلماً اینجا همه مهربان نیستند. زن حامله نه ماهه لبش را ورچید و گفت صدری اینجا چی کار می کنه. و حالا هم دایی هی بحث می کند.
دمپایی ام روی پله پایین است. پایم را زده است. در دریا دو درد از من دور شد. یکی همین زخم پا و دیگری آن افسردگی مسخره که همیشه هست. وقتی مشکلات تمام می شود باز هم هست. حوصله ات که سر می رود هست و مشغولیات که زیاد می شود باز هم هست. در دریا خوب شد. اگر بخواهم به نشانه بگویم بغض دیگر نبود و منقبض هم نبودم.
در دریا به شکم دراز کشیدم و آرنجهایم را در ماسه فرو کردم. همه تنم را به آب دادم. شاید شخصیتم ترسو بود که جلوتر نمی رفتم و لخت هم نمی شدم. مهم نبود . مهم آن بودکه من تا گردن در آب بودم و آرام بودم. شمالی ها هم مثل ما تهرانی ها سالی دوسالی یک بار تن به آب می دهند. آنها دریا را نمی بینند و در تهران شاد می شوند. شاید همان مرحله گذار است که گفتم.
دایی می آید و معذرت خواهی می کند و می گوید که بروم تو و دستم را نمی گیرد تا بلند شوم. ما که دایی و خواهرزاده هستیم . مشکل چیست؟
آیا ممکن است فیلم میهمانی هایی که من می روم هم به اینجا برسد و بنشینند و با این همه کنجکاوی تماشا کنند؟ بیشتر از کسانی که در میهمانی هستند لذت می برند و در آخر حاضرین در میهمانی بدند و اینها خوب.من هم اگر در این سیستم بودم همین می شدم. مگر نه اینکه الآن لباس بهم احساس امنیت می دهد. مگر نه اینکه با اطلاعات محدودم از سیاست می روم و رای می دهم. حتما کسی مرا هدایت می کند. نه که یک نفر باشد برایندی از اطرافیانم است. رویم را بر می گردانم و می گویم تصمیم آخرو که خودم می گیرم.
در سیستم کشاورزها و باغدارهای شمال کسی رای نمی دهد. بدبینند.اطمینانی به نظام ندارند. کسی می گوید هر وقت وضع کشاورزها بهتر شد می رویم و رای می دهیم.
با دختر دایی و مامان برای خریدن چوب برای معرق کاری بیرون می آییم.صدای رادیو می آید و حتما این مرد از سیاست می داند. دختردایی چوب انتخاب می کند. خانه ای قدیمی است و اگر صدای رادیو نبود می توانست مکانی برای همان گذار که گفتم باشد. آرامشی. حتی شاید آرامشی نه از آن نوع که تمام شود. کنده های چوب کنار حیاط افتاده و زیرزمین پر از تخته است. من اولین بار است که فرق چوب را با چوب می بینم. مامان می آید دنبالمان. حوصله اش سر رفته است. می گوید" مریم تو بیا تا دختر دایی کارهایش تمام شود و بیاید." به طرف در می روم . دختر دایی در گوشم می گوید" من رو با این مرده تنها نذار تو که مردها رو نمیشناسی اونقدر کلکند که." دلم می خواهد برگردم به تهران. و دلم می خواهد همیشه از حالتی به حالتی بگذرم.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home