آلما

Monday, February 05, 2007

دیوانگی

دیشب خیلی عجیب بود .نصفه های شب که البته از دید من که خیلی دیر نیست . تلفن زنگ زد . مهران بود. پرسید که آیا پاوری که برای دستگاهم خریده بود بهم داده یا نه. فهمیدم که خیلی اوضاعش بیریخت بوده که همچین مساله ای که ان قدر ها ریز هم نیست یادش نمانده. و از دیوانه شدن دوستش گفت و گفت که از این به بعد باید در تیمارستان باشد.
و ای وای
فضای آشنا دوباره تکرار شد. نمی دانم یا دیوانه شدن آدمها خیلی اتفاق معمولی است یا هر که دیوانه می شود حداکثر دوست دوست من است.
به هر حال منهدم شدن آدمها در یک لحظه خیلی عجیب است. همان لحظه که تمام توهمات در یک جمله بیرونی می شود. همان لحظه که یکی گفت باید بروم دنبال عشقم و چمدانش را بست تا برود دنبال کسی که اصلا نبود. به هر حال من را هم گرفت و تمام شب خودم را گم کردم . و به شدت به مغزم فشار می آوردم که موقعیتم یادم بیاید. یادم بیاید دوستانم کی هستند. و در کجایم.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home