آلما

Sunday, February 25, 2007

عاشقانه

خوشبختی را
می ریزی بر سر و رویم
و من خنک می شوم
بر صورتم جاری می شود
و ناتوانم
در حفظ آن

چیزی نمی خواهم

هیچ چیز
تمام توانم را جمع می کنم
تا بگویم
"می خواهم"


و همه
می خندد
"دخترک می خواهد"

پوستم فقط
جمع است و خشک
می شکند با هر تکان
و می ریزد

می خواهم
چشمانم خالی شوند

تا هنگام نگاه
تمام نگاهت را
در جای خالی آنها فرو برم
می خواهم
سرم خالی باشد

و گردنم

لبهایت را در خود حل کند
شیرین و چسبناک
ترس تو
و سعی ات
برای جدا شدن از من

5 Comments:

  • At 7:52 AM, Anonymous Anonymous said…

    So erotic!!

     
  • At 1:35 AM, Anonymous Anonymous said…

    خوشبختی اون موقع واقعا؟ اگه آره یکمی توضیحش بده که چه حور احساسیه که منم بدونم من یادم رفته که خوشبختی چه جوری بود.
    کم پیدایی راستی

     
  • At 6:39 PM, Anonymous Anonymous said…

    زنده ای!؟

     
  • At 11:26 PM, Blogger آلما said…

    aare baba. khoob zende am.

     
  • At 2:45 AM, Anonymous Anonymous said…

    زندگی یعنی عشق ورزیدن
    زندگی را به عشق بخشیدن

    عاشقانه ات خیلی زیباست. امیدوارم به چیزی که می خواهی برسی

     

Post a Comment

<< Home