آلما

Sunday, October 16, 2005

اگر سرم از تنم جدا می زیست

امروز بیدار شدنکی که خودش یک ساعت طول کشید یک خواب خوب دیدم . آن هم این بود که سرم در دستانم بود و روی تخت دراز کشیده بودم . خیلی خودم را دوست داشتم. لپهایم را ماچ کردم . بعد دلم خواست که پشت پلکهایم را هم ماچ کنم که نمی شد . چون وقتی چشمانم باز بود که خودم را نگاه کنم چشمهای آن کله هم باز بود و بر عکس. آخر سر کلک زدم و این کار را کردم. یادم نیست چطور. صبح که بلند شدم خواستم یک شعر بنویسم با این شروع:
"اگر سرم از تنم جدا می زیست"
که آن هم نشد یعنی نیامد. چند وقتی است به خاطر آنکه کمتر آدم احساسی ای باشم و بیشتر منطقی باشم شعر کم می خوانم که فکر می کنم دلیل کور شدن ذوقم هم همین بوده. به هر حال اگر سرم از تنم جدا می زیست. سر را می فرستادم دانشگاه و پی علم که قل بخورد . تن هم خوب لابد باید بدون وزن سر و نرونهای سر که درش فرو رفته برود و ریلکس شود.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home