آلما

Friday, April 22, 2005

فرزند

حامله شده بودم و نمی دانستم چرا. به پیغمبر هیچ کاری نکرده بودم .هیچ کار هیچ کار که نه اما خوب این اتفاق نباید می افتاد.به هیچ کس نگفتم. سونوگرافی که رفتم گفتند بچه خیلی ریز است و به شدت در شکمم تکان می خورد. یعنی در همان مدت سونوگرافی چند دور دلم را دور زده بود. اما خوب گفتند مشکلی نیست. بعد از سه هفته بچه به دنیا آمد . از ترس آبروریزی در دستشویی زایمان کردم.بچه ام پشه بود . یک پشهء نر.شاید پدرش پشه بوده. اولش ناراحت شدم امابعد فکر کردم که لابد صلاح در این بوده و در عوض خدا را شکر کردم که سالم است. در جیبم گذاشتمش و به اتاق آوردمش.زیر ذره بین نگاهش کردم. چشم و ابرو مشکی بود با صورت سفید . به خودم رفته بود. تعریف از خود نباشد خیلی ناز بود. به همه گفته ام که او را به عنوان یک حیوان خانگی پذیرفته ام. شیرم را نگرفت. خون خشک به او می دهم. دهانش هم خیلی غنچه است. با سرنگ در دهانش خون می ریزم. هیچ بچه ای با او بازی نمی کند . می ترسند ایدز بگیرند.آخرین باری که با هم صحبت کردیم قرار شد هیچ وقت کسی را نیش نزند . خودش را هم زیاد از حد به لامپ نچسباند. هفته بعد او را رها می کنم تا برود پی زندگی اش.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home